27 آذر 1399 - 00:58
حسین پسر غلامحسین؛

۱۳ خاطره ناب از حاج قاسم سلیمانی درباره یک شهید خاص

شهید محمد حسین یوسف‌الهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
کد خبر : 7954

پایگاه رهنما :

شهید محمد حسین یوسف الهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.

شهید یوسف‌الهی در سال ۱۳۴۰ در کرمان متولد شد. او در خانواده‌ای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا می‌شدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف‌الهی با نهج‌البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است.

شهید یوسف‌الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعد‌ها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی نیز پنج مرتبه به شدت مجروح شده بود.

کتاب «حسین پسر غلامحسین» زندگینامه شهید محمدحسین یوسف‌الهی که به قلم «مهری پورمنعمی» توسط انتشارات مبشر منتشر شده است، گزیده‌ای از زندگی و زمانه شهید یوسف‌الهی و همچنین خاطرات فرماندهان و همرزمان محمدحسین یوسف‌الهی را روایت می‌کند. فصل دوم این کتاب که عنوان «محمدحسین به روایت سردار سرافراز سپاه اسلام حاج قاسم سلیمانی» را دارد، شامل چندین خاطره از سپهبد شهید قاسم سلیمانی در خصوص شهید یوسف‌الهی است.



 

قبل از عملیات والفجر یک
قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبر‌ها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. محمد حسین یوسف اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم».

شب بعد بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال با خبر شوم. دو تایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم «من همین جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آن‌ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را ببینم».
یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمد حسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم؟

با بی صبری گفتم:خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟
خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه وجعلنا را خواندیم. ستون عراقی‌ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن‌ها پایش را روی گوشه‌ای از لباس یکی از بچه‌های ما گذاشت و رد شد. ولی با همه این حرف‌ها متوجه حضور ما نشدند، بی خبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. خوشحالی در چشمان محمد حسین موج می‌زد.

گروه دیگری هم که در سمت راست آن‌ها کار می‌کردند با عراقی‌ها برخورد می‌کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی زمین غلت بزنند، اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین‌ها منفجر نشده بود و بچه‌ها خود را سالم به خط خودی رساندند.

قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات‌ها انجام می‌دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می‌کردیم.

آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی‌ها پیش رفتیم. موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیرو‌های عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم یک دفعه دیدم تمام بچه‌ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی‌های عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم، می‌خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه‌ها خیز نرفته‌اند، بلکه در حال سجده هستند گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمد حسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید؟!» گفت: «سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم این کار هر شب ماست». گفتم:خب! چرا اینجا؟! صبر می‌کردید تا به خط خودمان برسیم، بعد! گفت «نه ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم، موقع برگشت همان جا پشت میدان مین یک سجده شکر و دو رکعت نماز به جا می‌آوریم و بعد به عقب بر می‌گردیم».

این نمونه‌ای از حال و هوای بچه‌های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود.

عملیات بدر
یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود. این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کمی از هم راه بچه‌ها را سد کرده بودند. کمین‌ها روی دو پد داخل آب بودند. محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد، چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت یعنی هیچ نیزاری نبود که بچه‌ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.

زمان می‌گذشت و عملیات نزدیک می‌شد. من باز هم نگرانی خودم را با محمدحسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچه‌ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، اما این بار با یک بلم کوچک دو نفره وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدم که موفق شده است. گفتم: «چه کار کردی حسین آقا؟» گفت: «رفتم جلو تا به کمین‌ها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم عراقی‌ها من را می‌بینند راهی هم نداشتم. جز اینکه از وسط آن‌ها عبور کنم. خودم را به یکی از پد‌هایی که کمین‌های عراقی روی آن سوار شده بود رساندم. از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی‌ها کر وکور متوجه من نشدند توانستم خیلی راحت بروم و برگردم».

رودخانه کنگاکش
شناسایی دیگری که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود. در این منطقه ما خط پیوسته‌ای نداشتیم، یعنی نیرو‌ها روی تپه‌های پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند. هم گشتی‌های عراقی برای شناسایی می‌آمدند و هم بچه‌های ما می‌رفتند. آن شب قرار بود محمد حسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد.

به سمت رودخانه کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می‌دادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده، پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می‌شوند. تعدادمان تقریبا برابر بود، اما آن‌ها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمی‌دانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی‌های عراقی احتمال می‌رفت که از نیرو‌های دشمن باشند.

بچه‌ها سریع متوقف شدند آن‌ها هم با دیدن ما ایستادند. در واقع هر دو طرف به هم شک کرده بودیم. باید احتیاط می‌کردیم نمی‌شد بی گدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم.

محمد حسین گفت: من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها به سمتشان می‌رویم. شما هم بکشید روی تپه پشت سر. اگر آن‌ها عراقی بودند که ما درگیر می‌شویم و شما در این فاصله دوکار می‌توانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر می‌شوید و به کمک هم از بین می‌بریمشان یا اینکه سعی می‌کنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند چه بهتر! تکلیف را روشن می‌کنیم و بر می‌گردیم.

طبق معمول او به خاطر نجات بقیه برای خطر کردن پیش قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه‌ای که پشت سرمان بود رفتیم. هر چند لحظه یک بار بر می‌گشتیم و بچه‌ها را نگاه می‌کردیم. منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود.

محمد حسین خیلی راحت و بدون ترس راه می‌رفت. انگارنه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیر اندازی شود حتی حاضر نبود خم شود و یا سینه خیز برود پیش از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم آن‌ها رسیدند. فرصتی نبود، همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه می‌شود.

وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند. ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم. وقتی محمد حسین آمد گفت: آن‌ها بچه‌های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چاره‌ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد.
این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمد حسین دیدم. همه او را خوب می‌شناختند و می‌دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست.



 

والفجر سه – شیار گاوی
شجاعتی که محمد حسین و چند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجر سه از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست.

عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچه‌های اطلاعات که حدود هشت نفر می‌شدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. او می‌دانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر است. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی‌ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است بالاخره بچه‌ها آن قدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیرو‌های کمکی رسیدند و عراقی‌ها را مجبور به عقب نشینی کردند آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند قطعا مهران سقوط می‌کرد و دوباره به دست عراقی‌ها می‌افتاد.

هور
در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی‌ها محمد حسین را بگیرند. یکبار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا بود و می‌بایست آن را پوشش دهیم. موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگر‌ها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند. وضعیت بدی بود عراقی‌ها خیلی راحت می‌توانستند سنگر‌ها را دور بزنند و داخل منطقه شوند.

آن روز محمد حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه‌ها رفته بودند تا سنگر‌های خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیرو‌های لشکر خودمان بسنجند. آن‌ها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش می‌روند، اما به سنگر‌ها نمی‌رسند. همین طور به راهشان ادامه می‌دهند که یک مرتبه از دور سنگری را می‌بینند. وقتی خوب نزدیک می‌شوند، یک دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به طرف بچه‌ها تیراندازی می‌کنند. آن‌ها هم بلافاصله رگباری روی دشمن می‌بندند و بعد با سرعت دور می‌زنند و به طرف خط خودمان حرکت می‌کنند. عراقی‌ها سوار قایق موتوری می‌شوند و آن‌ها را تعقیب می‌کنند. بچه‌ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند. این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمد حسین و بقیه از دستشان فرار می‌کنند کمین اول باخبر شده و سر راه بچه‌ها منتظرشان می‌شوند.

موقعیت طوری بود که به راحتی می‌توانستند آن‌ها را بزنند، اما گویا می‌خواستند اسیرشان کنند. محمد حسین وقتی به کمین بعدی می‌رسد به همراه دوستانش کف قایق می‌خوابد و سنگر می‌گیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی می‌کند تا از مهلکه بگریزد، اما وقتی کمین را رد می‌کنند و فاصله می‌گیرند یک مرتبه بنزین تمام می‌کنند، به هر مصیبتی ذره ذره خود را به سمت خط خودی می‌کشند تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که آنجا مشغول کار بودند بر می‌خورند. حاج یونس هم آن‌ها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود. اتفاقاتی این چنین برای محمد حسین زیاد پیش می‌آمد، اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را از دست عراقی‌ها خلاص می‌کرد.

جزیره مجنون جنوبی
یک نمونه دیگر از سختی‌هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می‌شدند مربوط به شناسایی‌هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می‌دادند. خب! من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی می‌کردم تا همیشه با بچه‌های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولا محل استقرارم را نزدیک آن‌ها تعیین می‌کردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم.

جزیره جنوبی منطقه‌ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچه‌ها را خیلی مشکل می‌کرد. محمدحسین آمد پیش من و گفت: ما در این محور مشکل آبراه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد.

قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من، محمد حسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه‌ها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچه‌ها چه شرایط سختی را می‌گذرانند، اما به روی خود نمی‌آورند.

باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم می‌رسید. چولان‌ها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می‌نشستی در دید عراقی‌ها قرار می‌گرفتی؛ بنابر این مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو می‌رفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود. نزدیکش که شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشم‌های جغد هم بزرگتر است. هنگامی که ازکنارش رد شدیم، گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد. در همین موقع محمد حسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد.

وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم می‌سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمد حسین و بچه‌ها شب‌ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه می‌رفتند و فعالیت می‌کردند. یکی از کار‌های بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آن‌ها انجام دادند درست کردن آبراه بود؛ کاری که در طول جنگ بی سابقه بود.

آن‌ها شب تا صبح می‌رفتند و با داس چولان‌ها را زیر آب می‌بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق‌ها را باز کنند؛ آن هم نه یک متر و ده متر بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. آن چنان با عشق و علاقه کار می‌کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت‌هایشان نبود فکر می‌کرد آن‌ها در بهترین شرایط به سر می‌برند. آنچه برای آن‌ها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه می‌رسید شادی در چهره آن‌ها موج می‌زد؛ شادی‌ای که ما را هم خوشحال می‌کرد.

من مست و تو دیوانه
یک بار «برادر محتاج» مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم. محمدحسین مسئول شناسایی بود و می‌بایست برای توجیه همراه ما بیاید.

سه تایی سوار قایق شدیم. او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم. داخل هور همین طور که می‌رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می‌کرد. کم کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد:

من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می‌ و خرجت می‌
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه‌
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من‌
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه.
چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت‌ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی‌دل و دست
ارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه...

حالات عجیبی داشت. انگار توی این عالم نبود. بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت. خیلی تعجب کرده بود. نگاهی به او می‌کرد و نگاهی به من. رو کرد به من: این حالش خوب است؟!

گفتم: نگران نباش این حال و احوالش همین طور است. با اشعار عارفانه سَر و سِری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست می‌داد. گاهی سر شوق می‌آمد و می‌خندید و گاهی هم می‌سوخت و می‌گریست.

دفتر امام جمعه
یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم، چند نفر از مسئولان شهر و استان نیز حضور داشتند. محمدحسین کنار من نشسته بود او علی رغم جثه لاغرش بنیه‌ای قوی داشت.
رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود. جلوی همه نوشابه گذاشتند، محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد. صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد. رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد. همین طور که نگاه می‌کرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمدحسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند،، اما نمی‌توانست. در همین موقع محمدحسین خندید: نه جانم! هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند، باید حتما وارد باشید.



 

حسین، پسر غلام حسین
یک روز با محمدحسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم. به محمدحسین گفتم: چند تا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آن طور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد.

گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم.

گفت: اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز می‌شویم. گفتم: محمدحسین دیوانه شدی؟ عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. آن وقت در این یکی که اصلا وضع فرق می‌کند و از همه سخت‌تر است موفق می‌شویم؟

خنده‌ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت: حسین پسر غلام حسین به تو می‌گوید که ما در این عملیات پیروزیم.

خوب می‌دانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند. حتما از طریقی به چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت: بالاخره خبر دارم.
گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم: در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه کار داری؟ فقط بدان، بی بی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم.

قطعه زمین
محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد. آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است. بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید که آن شخص یک نفر جهادی است.

قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم: خب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هر چه باشد تو مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی.

گفت: نه! من نمی‌توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده است؛ هر چند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست، اما حالا که چنین کرده دلم نمی‌آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد! من زمین را بخشیدم و گذشت کردم.

نگهبان میله
محمدحسین تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتما در اوقات مختلف می‌آمد و به نگهبان میله سر می‌زد. اگر کسی خلافی مرتکب می‌شد با او برخورد بدی نمی‌کرد؛ بلکه با رفتار محبت آمیزش موجب می‌شد که آن فرد هم متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان. او اگر نیرویی را تنبیه می‌کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت.

یک شب اکبر شجره نگهبان بود، اما بنده خدا به خاطر خستگی زیاد، همان جا کنار میله خوابش برده بود. محمدحسین وقتی که از راه می‌رسد و اکبر را در خواب می‌بیند، دیگر بیدارش نمی‌کند، خودش می‌نشیند و تا صبح نگهبانی می‌دهد.

نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می‌شود و محمدحسین را در جای خود می‌بیند خیلی خجالت می‌کشد محمدحسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی‌گذارد.

خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی‌اش او را از انجام کار محروم کنند. برای بچه‌های اطلاعات شاید یکی از سخت‌ترین مجازات‌ها همین بود مثلا اگر کسی را توی معبر نمی‌فرستادند، انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این‌ها همه به خاطر جوی بود که محمدحسین در واحد به وجود آورده بود.

ارتفاع شتر میل
قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچه‌های اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم. ما تا آن زمان بیشتر در جنوب کار کرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم. در جنوب منطقه طوری بود که نیاز به بلدچی نبود و ما معمولا باید سینه خیز به سمت دشمن می‌رفتیم و خیلی هم آهسته صحبت می‌کردیم، اما در کوهستان شرایط فرق می‌کرد در این مأموریت دو نفر از افراد بومی محل به نام‌های شاهرخ و اکبر قیصر به عنوان بلدچی ما را همراهی می‌کردند. آن‌ها بزرگ شده آنجا و به تمام راه‌ها وارد و آشنا بودند. خصلت‌های عجیبی هم داشتند. برخوردشان بد بود و همه بچه‌ها ناراحت بودند توی راه که می‌رفتیم خیلی بلند بلند صحبت می‌کردند و اصلا اصول ایمنی را رعایت نمی‌کردند و ما با توجه به تجربه‌ای که داشتیم معتقد بودیم باید احتیاط کنیم. آهسته به محمدحسین گفتم: نکند امشب این‌ها ما را لو بدهند و گیر دشمن بیفتیم؟

محمدحسین گفت: نه خیالت راحت باشد. گفتم: ازکجا این قدر مطمئنی؟ گفت: اخلاقشان را می‌دانم این‌ها اصلا فرهنگشان این طوری نیست این کار را نمی‌کنند؛ با این حال برای احتیاط چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه می‌فرستم.

او هندوزاده ومهدی شفازند را پشت سر فرستاد. من، جواد رزم حسینی واکبر قیصر نیز جلو افتادیم. با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم و خیلی زمان گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. محمدحسین پرسید: اکبر! پس دشمن کجاست؟

او با صدای بلند که از صد متری به گوش می‌رسید جواب داد: هنوز خیلی مانده.

ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم، ولی باز خبری از دشمن نبود. یکی، دو مرتبه من سوال کردم باز او همین جواب را داد. اصلا آن روز هر چه به او می‌گفتیم، برعکس عمل می‌کرد. من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد و می‌خواهد بلایی سرما بیاورد.

محمدحسین گفت: شما هیچی نگو.

گفتم: برای چی؟

گفت: برای اینکه این‌ها عشایرند، خصلت‌های خاص خودشان را دارند. وقتی این قدر با احتیاط می‌رویم، فکر می‌کنند می‌ترسیم، آن وقت بدتر لج می‌کنند.
گفتم: باشد! من دیگر حرفی نمی‌زنم.

همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر میل رسیدیم. اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت: «این هم عراقی‌ها». سپس در گوشه‌ای نشست و منتظر شد.

ما با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد دوباره به همان ترتیب برگشتیم، صحیح و سالم. شاهرخ واکبر قیصر، همان طور که محمدحسین گفته بود خطری ایجاد نکردند. واقعا برای من جالب بود که محمد حسین این قدر روی عشایر شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد می‌کرد. به نظرم هر چه بود به هوش و استعداد فوق العاده‌اش مربوط می‌شد.



اُورکت
بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم می‌دانستم انسانی بی ریا و خالصی است.

ارسال نظرات